"کاروان سوگوار"
خورشید بر سر خاک، آتش می ریزد .
کاروان خیمه های سوخته، در چهلمین روز خزان بازگشته اند .
قرار است به دنبال لاله های پرپر شده بگردند؛ به دنبال ردپایی از مظلومیت در خاک خفته .
گدازه های آتش، در جام حسرت می سوزند و فرات، عطش خاک را در خود حل کرده است؛ با موج هایی که از داغ آن حماسه، سر به ساحل می زنند .
کاروان آمده است تا خشم تازیانه ها را بر بدن های کوچک، مویه کند؛ آمده است تا قصه دربه دری اش را هم دوش باد، در گوش زمان نجوا کند؛ آمده است تا در رد پای سنگ، آینه های شکسته را جست وجو کند .
غربت کاروان، باران می شود بر خاک و بار دیگر شعله می کشد تمام خاطره های جگر سوخته از زمین .
خورشید، سر به تاریکی گذاشته است و غم، زانو زده در برابر کاروان و :
" افتاده عکس ماه لبِ گودی و زنی در جست وجوی یوسف زیبای بی کفن