من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم
حسین پناهی
آقاي جمعه ها
خدا در روستای ما کشاورز است
خدا را دیدهام با کارگرها مهر را میکاشت ،ایمان را درو میکرد
خدا با باد میرقصید
و بر روی چمنها میدوید و میدوید از روی شالیزار
خدا با ابر میگریست اشکهایش را تهی میکرد روی کشت زار روستای ما
خدا با کدخدای روستای ما برادر نیست
که او از آبشار کوههای روستا جاریست
کنار چشمه ی پاکی
من اورا دیدهام با دستهای ساده و خاکی
خدا هم همچو دیگر مردمان روستا از کدخدا شاکی
خدا در روستای ماست
خدا در روستای ما کشاورز است
من از این روستای سبزو از این بوی شالی میشوم سر مست
خدا هر جا که بوی گندم و آب و علف باشد در آنجا هست
خدا در روستای ماست
خدا در روستای ما کشاورز است
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟