رفــتم نشســتم کنــارش گفــتم : برای چی نمیری گـُلات رو بفــروشی ؟
گفــت : بـفـروشم که چـی ؟ تا دیــروز می فروختـم که با پولـش آبجـی مـو
بــبرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُــرد ، با گریه گــفت : تو می خواستـی گـُل بخری ؟
گفتــم : بخــرم که چی ؟ تا دیروز می خــریدم برای عشقـم امروز فهمیدم
بایــد فراموشش کنم…! اشکاشــو که پاک کرد ، یه گـل بهم داد گــفت
بـــگیر باید از نــو شروع کرد
تو بدون عشــقت ، من بدون خواهــرم .
ناصر
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟