و در (كامل بهائى ) است كه در مجلس يزيد ملك التّجار روم كه عبدالشّمس نام داشت حاضر بود گفت : يا امير! قريب شصت سال باشد كه من تجارت مى كردم ، از قسطنطنيّه به مدينه رفتم و ده بُرد يمنى و ده نافه مِشك و دو من عنبر داشتم به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم او در خانه اُمّسلمه بود، انس بن مالك اجازت خواست من به خدمت او رفتم واين هدايا كه مذكور شد نزد او بنهادم از من قبول كرد و من هم مسلمان شدم ، مرا عبدالوّهاب نام كرد ليكن اسلام را پنهان دارم از خوف ملك روم ، و در خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودم كه حسن و حسين عليهماالسّلام در آمدند و حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را ببوسيد و بر ران خود نشانيد، امروز تو سر ايشان را از تن جدا كرده اى قضيب به ثناياى حسين عليه السّلام كه بوسه گاه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم است مى زنى ! در ديار ما دريائى است و در آن دريا جزيره اى و در آن جزيره صومعه اى و در آن صومعه چهار سُم خر است كه گويند عيسى عليه السّلام روزى بر آن سورا شده بود آن را به زر گرفته در صندوق نهاده ، سلاطين و امراى روم و عامّه مردم هر سال آنجا به حجّ روند و طواف آن صومعه كنند و حرير آن سُمها را تازه كنند و آن كهنه را پاره پاره كرده به تحفه برند، شما با فرزند رسول خود اين مى كنيد؟! يزيد گفت : بر ما تباه كرد، گفت تا عبدالوّهاب را گردن زنند.
عبدالوّهاب زبان برگشود به كلمه شهادت و اقرار به نبوّت حضرت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم و امامت حسين عليه السّلام كرد و لعنت كرد بر يزيد و آباء و اجداد او، بعد از آن او را شهيد كردند
سيّد ابن طاوس رحمه اللّه از حضرت سيّد سجّاد عليه السّلام روايت كرده است كه از زمانى كه سر مطهر امام حسين عليه السّلام را براى يزيد آوردند يزيد مجالس شراب فراهم مى كرد و آن سر مطهّر را حاضر مى ساخت و در پيش خويش مى نهاد و شُرب خمر مى كرد.
روزى رسول سلطان روم كه از اشراف و بزرگان فرنگ بود در مجلس آن مَيشوم حاضر بود از يزيد پرسيد كه اى پادشاه عرب ! اين سر كيست ؟ يزيد گفت : ترا با اين سر حاجت چيست ؟ گفت : چون من به نزد ملك خويش باز شوم از هر كم و بيش از من پرسش مى كند مى خواهم تا قصّه اين را بدانم و به عرض پادشاه برسانم تا شاد شود و با شادى تو شريك گردد. يزيد گفت : اين سر حسين بن على بن ابى طالب است .
گفت : مادرش كيست ؟ گفت : فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم . نصرانى گفت : اُف بر تو و بر دين تو، دين من از دين شما بهتر است ؛ چه آنكه پدر من از نژاد داود پيغمبر است و ميان و من داود پدران بسيار است و مردم نصارى مرا با اين سبب تعظيم مى كنند و خاك مقدم مرا به جهت تبرّك برمى دارند و شما فرزند دختر پيغمبر خود را كه با پيغمبر يك مادر بيشتر واسطه ندارد به قتل مى رسانيد! پس اين چه دين است كه شما داريد پس براى يزيد حديث كنيسه حافر را نقل كرد. يزيد فرمان داد كه اين مرد نصارى را بكشيد كه در مملكت خويش مرا رسوا نسازد.
نصرانى چون اين بدانست گفت : اى يزيد آيا مى خواهى مرا بكشى ؟ گفت : بلى ، گفت : بدان كه من در شب گذشته پيغمبر شما را در خواب ديدم مرا بشارت بهشت داد من در عجب شدم اكنون از سِرّ آن آگاه شدم ، پس كلمه شهادت گفت : و مسلمان شد پس برجست و آن سر مبارك را برداشت و به سينه چسبانيد و مى بوسيد و مى گريست تا او را شهيد كردند