دست بالای دست بسیار است
> پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید:
«مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشینم؟»
> دختر جوان با صدای بلند گفت: «نمی خواهم یک شب را با شما بگذرانم»
> تمام دانشجویان در کتابخانه به پسر که بسیار خجالت زده شده بود نگاه کردند. پس از
چند دقیقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار میزش به او گفت: «من روانشناسی
پژوهش می کنم و میدانم مرد ها به چه چیزی فکر میکنند، گمان کنم شمارا خجالت زده
کردم درست است؟»
> پسر با صدای بسیار بلند گفت:
«200 دلار برای یک شب!!؟ خیلی زیاد است!!!»
> وتمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غیر عادی کردند،
پسر به گوش دختر زمزمه کرد
« من حقوق میخوانم و میدانم چطور شخص بیگناهی را گناهکار جلوه بدهم!!»
خدایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا . . .
وقتی همه چيز را به تو مي سپارم ،
نورِ بي كرانِ تو در من جريان مي یابد ؛
و دعايم به بهترين شيوه ی ممكن متجلی می شود . . .
پس هم اكنون خود را در آغوش تو رها مي كنم ،
تا تمام آشفتگی ها و سردرگمي هايم ،
در حضور امن و گرمِ تو ،
به آرامی ذوب شوند و از ميان بروند . . .