در من بانویی هست که به هزار ترفند و حقه ناچارم می کند به نوشتن
درست در روزهایی که تلاش می کنم سکوت باشم...سکوتی پُر...!
روزهایی هست که می خواهی از خودت بنویسی از بغض ات ...
روزهایی هست که کلمه ها بی محابا می دوند درون سر انگشتانت ،
آرام آرام ورم می کنند ،
تاول می زنند ...
اما تو نمی خواهی بترکد این بغض لعنتی !نمی خواهی...
از واژه ها بیزاری . ..از این لعنتی های مستاصل و فقیر که هیچ دردی را
نمی توانند تصویر کنند ...
تاول های سرانگشتانت ، دست نخورده باقی می مانند...
زندگی ست دیگر...بازی می دهد...
بازی ات می دهند... بخواهی و نخواهی!
بغض هایی هست که نوشتن نمی خواهد
گفتن نمی خواهد
گفتن نمی تواند ...
گفتن نمی تواند ...
گفتن نمی تواند ...
کامران کامروا این شهر...
این شهر
شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد.
.
عاطفه
Ellimina il commento
Sei sicuro di voler eliminare questo commento ?
روژین
Ellimina il commento
Sei sicuro di voler eliminare questo commento ?