خالي ام ازحرف
پرم ازدلتنگي
تشويش هجرت باران
خسته ام ازانديشه...دلگيرم ازسوالات بي انتها
آلوده ام به روزمرگي
دورم ازعشق
بي ميلم به گفتن يانگفتن
حنجره را رغبتي به فرياد نيست
تلخم...ناپاکم...مبهوتم...چرکينم ...خشمناکم
ازخودفرسنگهافاصله دارم..فاصله اي که کم نمي شود
درعذابم..درتب وتابم..درالتهابم خسته ام...
خسته ام ازتکرار...ازتکرارلبخندبي ريشه!ميان
اين دردتا درد بعدي...
فرسوده ام...رنجورم..خسته ام..خسته ام...
کجاست باراني ازعطوفت بي منت تا نمناکم کند...
کجاست دستي تا بگيرد دستم ازروي مهر...
کجاست آن درکه به نور بازشود
کجاست باران
کجاست...

پسند