خالي ام ازحرف
پرم ازدلتنگي
تشويش هجرت باران
خسته ام ازانديشه...دلگيرم ازسوالات بي انتها
آلوده ام به روزمرگي
دورم ازعشق
بي ميلم به گفتن يانگفتن
حنجره را رغبتي به فرياد نيست
تلخم...ناپاکم...مبهوتم...چرکينم ...خشمناکم
ازخودفرسنگهافاصله دارم..فاصله اي که کم نمي شود
درعذابم..درتب وتابم..درالتهابم خسته ام...
خسته ام ازتکرار...ازتکرارلبخندبي ريشه!ميان
اين دردتا درد بعدي...
فرسوده ام...رنجورم..خسته ام..خسته ام...
کجاست باراني ازعطوفت بي منت تا نمناکم کند...
کجاست دستي تا بگيرد دستم ازروي مهر...
کجاست آن درکه به نور بازشود
کجاست باران
کجاست...
عاطفه
Verwijder reactie
Weet je zeker dat je deze reactie wil verwijderen?
تبســـــــــــم
Verwijder reactie
Weet je zeker dat je deze reactie wil verwijderen?
سمانه اکبری
ما که هِی...
Verwijder reactie
Weet je zeker dat je deze reactie wil verwijderen?
تبســـــــــــم
گاهی از گفته هایشان، گاهی از نگفته هایشان…
گاهی از گفتن نگفتنی هایشان…
و گاهــــــــــــــــی هم از نگفتن گفتنی هایشـــــــان
Verwijder reactie
Weet je zeker dat je deze reactie wil verwijderen?
عاطفه
Verwijder reactie
Weet je zeker dat je deze reactie wil verwijderen?
مهدی فهیمی
Verwijder reactie
Weet je zeker dat je deze reactie wil verwijderen?