روز زن و روز مادر پيشاپيش بر همه مادران و زنان ايران زمين مبارک
مادر، تو شکوفاتر از بهار، نهالِ تنم را پر از شکوفه کردی و با بارانِ عاطفه های صمیمی، اندوه های قلبم را زدودی و مرهمی از ناز و نوازش بر زخم های زندگی ام نهادی. در «تابستان»های سختی با
خنکای عشق و وفای خویش، مددکار مهربان مشکلاتم بودی تا در سایه سارِ آرامش بخش تو، من تمامی دردها و رنج ها را بدرود گویم. با وجود تو، یأس دری به رویم نگشود و زندگی رنگ «پائیز» ناامیدی
را ندید. تو در «زمستانِ» مرارت های زندگی، چونان شمع سوختی تا نگذاری رنجش هیچ سختی ستون های تنم را بلرزاند. مادر، ای بهار زندگی، شادترین لبخندها و عمیق ترین سلام های ما، همراه با
بهترین درودهای خداوندی، نثار بوستان دل آسمانی ات باد.
محمد
البته سوء برداشت نشه. منظورم اينه که اين مطلب در وصف مادر هست. فرشته اي که با هيچکس و هيچ چيزي قابل قياس نيست. واقعا ارزش نوشتن يک جمله رو نداره؟
بازم ميگم دوستاي خوبم سوء برداشت نکنين چرا که به نظر من نوشتن در اين مورد ربطي به من که اين تاپيک رو پيشنهاد دادم نداره و اصلا بحث توجه يا عدم توجه به مطالب ارائه شده از جانب من (که البته کوچيک همه شما هستم) نيست. بلکه نشانهاي است از احساس مخاطب در قبال مادر و مطلبي که درباه اش به اشتراک گذاشته شده.
حذف التعليق
هل أنت متاكد من حذف هذا التعليق ؟
محمد
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
***
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز ما
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها
***
او مُرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو مادر نمی شود.
***
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، به امّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت.
***
این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت.
***
آینده بود و قصه ی بی مادریّ من
نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو.
***
می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.
***
باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مث
حذف التعليق
هل أنت متاكد من حذف هذا التعليق ؟
محمد
می بینم از شکاف در،که تو آرام می روی
بغضی میان سینه صدا می کند تو را :
\" مادر ، بمان ، نرو \"
اما ...
تو می روی
باور نمی کنم که تو دستم رها کنی
آخر مگر شود که نمانی کنار من ؟
در عرش کبریا ، که هزاران فرشته هست
ای از تبار مهر خدا ، بر زمین بمان
آری تو گفته ای که رهایم نمی کنی
در گوشه گوشه این خانه مانده ای
آن خنده های ناب
آوای صبح دم
گرمای بودنت ،
وقتی پتو به روی من آرام می کشی
پاشویه ات ببرد ، داغ تب ز تن
لالایی ات که بخوابم دوباره باز
چادر نماز تو پهن ست پیش رو
تسبیح کوچکت ، که سزاوار هر دعاست
بعد از نماز صبح
آرام و بی صدا
بعد از خوراندن یک قاشق دوا
مشق رها شده ام را نوشته ای
خندیدنت ، که نفهمم غمت کجاست
آن اشک پر بها ، که به سجاده می چکید
جادوی آن کلام که صد بار گفته ای :
\" این نیز بگذرد \"
می ترسم از نرفتن این لحظه های تلخ
می سوزم از ندیدن یک بار دیگرت
بی تو چگونه بگذرد این روزگار من
باور نمی کنم که نباشی کنار من
عطر حضور تو در جان لحظه هاست
می بندم این نگاه مانده به در را دوباره باز
شاید که ...
می بینمت ، نگران باز مانده ای
دستت نهاده بر این شانه های خم
لبخند میزنی : \" این نیز بگذرد \"
آه ای خدای خوب
مادر روانه شد
والاتر از بهشت خودت آفریده ای ؟
می خواهمش برای آنکه نَهَم زیر پای او
حذف التعليق
هل أنت متاكد من حذف هذا التعليق ؟
محمد
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی
زیر یک سنگ کبود
در دل خاک سیاه
میدرخشد دو نگاه
که بناکامی ازین محنت گاه
کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین -همه سال-
دور ازین جوش و خروش
میروم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه
وندر این راه دراز
میچکد بر رخ من اشک نیاز
میدود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان و راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور،در آن خلوت سرد
-در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی-
ایستادست کسی!
\"روح آواره کیست؟
پای آن سنگ کبود
که در آن تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود؟\"
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت!
مانده ام خیره براه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه!
شرمگین میشوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شادابتر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهائی خویش!
\"شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است؟
شاید این بندی صحرای عدم
با منش یک سخن است؟\"
من،در اندیشه که :این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی...
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه:
خنده ای میرسد از سنگ بگوش!
سایه ای میشور از سرو جدا!
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه میخندد و میبینم : وای...
مادرم میخندد!...
\"مادر ،ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم؟
وین چه عشقی است بزرگ؟
که پس از مرگ نگیری آرام؟
تن بیجان تو،در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان میبخشد!
قطره خونی که بجا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد!
شب،هم آغوش سکوت
میرسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده باین شهر پر از جوش و خروش
میروم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فریاد
فریدون مشیری
حذف التعليق
هل أنت متاكد من حذف هذا التعليق ؟
محمد
شکار دردوغم اند ر جهانم کردی ای مادر
من ازتوهرچه دیدم مهربانی ومحبت بود
ازین دخت ستم پرر چرا دلسردی ای مادر
به درد غربت وآواره گردی ها گرفتارم
زدردت من به دردوتو زمن پردردی ای مادر
فدایت جان ودل اندر قدومت خاک می بوسم
به چشمم پا بنه در هر کجا می گردی ای مادر
به عالم هیچ چیزی جز رضای تو نمی خواهم
که روز وشب زبهرم غصه وغم خوردی ای مادر
به رنگ وبوی تو یک گل درین گلشن نمی باشد
چواز گلبن جدا گردیده گل ها ، زردی ای مادر
به کابل شادمان بودی واز آنجا دربه در گشتی
به این بتخانه هم چون غم چرا رو کردی ای مادر
دلم چون کوره ای می سوزد ازآوارگی هایت
تو هم چون من به غربت زادی وپروردی ای مادر
نصیب ما ازین دنیا به غیر از دردو محنت نیست
تو هم چون من درین عالم سرا پا دردی ای مادر
غریب و بی کس وآواره گرد کوچه وکویم
که ازمیهن به خاک غیر روی آوردی ای مادر
درین عالم کسی سرگشته تر از ما نمی باشد
تو در این آسیا کم تر زخاک و گردی ای مادر
درین حسرت سرا جز محنت خواری نمی بینم
مگر از دردو داغ وماتمم پروردی ای مادر
امید وآرزوی من درین عالم همین باشد
که بامن عاقبت سوی وطن برگردی ای مادر
وطن هم چون بهشت وما سیه روزان از آن محروم
به دوزخ مانده ای درآتش ودلسردی ای مادر
نصیب ما وتو باشد به عالم خون دل خوردن
به کنج بی کسی در غم کشیدن فردی ای مادر
زآغوشت مرانگذاشتی هر جا دراین عالم
مسیر هولناک خویش را طی کردی ای مادر
چو جانت می پرستم « راضیه » راضی شو از فرزند
مبادا بینمت از« رابعه » دلسردی ای مادر
رابعه اثیر
حذف التعليق
هل أنت متاكد من حذف هذا التعليق ؟
محمد
تا دفتر من گشود مادر
از هستی من، نشانه ای نیست
خود بودن من چه بود، مادر
ناموخت مرا زمانه درسی
رندانه ام آزمود، مادر
من در یتیم و گردش چرخ
از دست توام ربود مادر
در دامن روزگارم افکند
از دامن خود چه زود مادر
حالیست مرا که گفتی نیست
گریم همه رود رود مادر
هر روز سپهر سفله داغی
بر داغ دلم فزود مادر
از اختر من شدست گویی
دریای فلک کبود مادر
این ابر منم کز آتش دل
بر چرخ شدم چو دود، مادر
با من همه بخت در ستیزاست
من خاستم، او غنود، مادر
ابریشم بخت من تهی گشت
یکباره ز تار و پود، مادر
این کودک درد آشنا را
ایکاش نزاده بود، مادر
شعریست که در غم تو، فرزند
با خون جگر سرود مادر
محمد معلم
حذف التعليق
هل أنت متاكد من حذف هذا التعليق ؟
محمد
میبینم،میدانی
میترسی،میلرزی
از کارم،رفتارم،مادر جان!
میدانم ،میبینی
گه گریم،گه خندم
گه گیجم،گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم،بیدارم،مادر جان!
میدانم،میدانی
کز دنیا ، وز هستی
هشیاری ،یا مستی
از مادر،از خواهر
از دختر،از همسر
از این یک، وآن دیگر
بیزارم،بیزارم،مادر جان!
من دردم بی ساحل.
تو رنجت بی حاصل.
ساحر شو،جادو کن
درمان کن،دارو کن
بیمارم،بیمارم،بیمارم،مادر جان!
مهدي اخوان ثالث
حذف التعليق
هل أنت متاكد من حذف هذا التعليق ؟
محمد
با گونه های سرخ تب آلوده
با گیسوان در هم آشفته
تا نیمه شب ز درد نیاسوده
هر دم میان پنجه من لرزد
انگشتهای لاغر و تبدارش
من ناله میکنم که خداوندا
جانم بگیر و کم بده آزارش
گاهی میان وحشت تنهایی
پرسم ز خود که چیست سرانجامش
اشکم به روی گونه فرو غلطد
چون بشنوم ز ناله خود نامش
ای اختران که غرق تماشایید
این کودک منست که بیمارست
شب تا سحر نخفتم و می بینید
این دیده منست که بیدارست
یادم آید که بوسه طلب میکرد
با خنده های دلکش مستانه
یا می نشست با نگهی بی تاب
در انتظار خوردن صبحانه
گاهی بگوش من رسد آوایش
ماما دلم ز فرط تعب سوزد
بینم درون بستر مغشوشی
طفلی میان آتش تب سوزد
شب خامش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بیماری
بر اضطراب و وحشت من خندد
تک ضربه های ساعت دیواری
فروغ فرخزاد
حذف التعليق
هل أنت متاكد من حذف هذا التعليق ؟
محمد
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان.
به گاهواره مادر بسی خفت
سپس به مکتب حکمت حکیم شد لقمان.
در آن سرایی که زن نیست،انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرد،مرده است روان
به هیچ مبحث و دیپاچه ای قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان
زن از نخست بوده رکن خانه هستی
که ساخت خانه بی پای بست و بی بنیان
پروین اعتصامی
حذف التعليق
هل أنت متاكد من حذف هذا التعليق ؟
فاطمه
حذف التعليق
هل أنت متاكد من حذف هذا التعليق ؟
محمد
روز زن و مادر بر شما مبارک
حذف التعليق
هل أنت متاكد من حذف هذا التعليق ؟
فاطمه
حذف التعليق
هل أنت متاكد من حذف هذا التعليق ؟