.
سوی خانه رفتم باز
آشیانی ساکت وبهت آور
قصه ی غصه ها آغاز
همچو زندان است منزلگاه
-وای از آن زندانبان!-
همچو مرغی زیرک
که اسیر است بر دام
جز تحمل درد
چاره ای نیست،می دانم
گرچه صبرم بالاست
امّا شرمسار ازاین دل
این دل خونین دل
کاش می شد رها ازمن
این دل غمگسار من
صبر این زندان چه دشوار است
امّا
من دوام می آورم ،می دانم
همچو زندانهای پیشینم
یادم افتاد ای وای
-وای ازآن زندانبان!
می نویسم عشق و می لرزد دلم
مینویسم عشق و اشکم میچکد
مینویسم یاد و یادت می کنم
می نویسم ابر و باران می چکد
منویسم تا تو را پیدا کنم
از میان برگ های دفترم
تو که هستی تو چه هستی خوب من
ای تمام شعرهای دفترم
تو که هستی که دلم شیدای توست
تو که هستی که پریزاد منی
تو تمام لحظه هایم با منی
یا که نه شاید که همزاد منی
پا رویِ پا گذاشته ای
تا از پا در بیایم انگار
پاییز را توانِ گذراندن اگر بود
این زمستان از همین حالا
سخت سرد از راه نمی رسید
آدمها هم که می دانی
گرم نیستند این روزها
گرم نمی شوند حتی
من خسته ام .
و ای کاش تو این را بفهمی
من سخت .. سخت شده دم و بازدم هایم
بستگی دارم به تو
به بودنت
به این که باشی و زمستانم را
پیش از بهار
گرم کنی
که راستش را بخواهی اگر نباشی
بهار هم هیچ گرمم نمی کند
.
هذیان هایم عجیب خواندن دارند انگار
که با قهوه ای به دست
تنها نظاره گرِ آشفتگی هایم شده ای
بی فکرِ آمدن
يادت بماند دوست داشتن به جانِ آدم سنجاق می شود . آن را برایِ كسی كه تو را نمی فهمدحيف نكن ! آدم يک جان كه بيشتر ندارد ...
mahtab
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟
amirbachari
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟
amirbachari
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟