يك نَفَر نيست كه دلتنگ نگاهش باشيم
بي قرار غم چشمان سياهش باشيم
او شود سنك صبور دل ديوانهء ما
ما شريك غم تنهايي و آهش باشيم
يك نَفَر نيست بپرسد كمي از حال دلم
لحظه ها را نگران ِگٓه و گاهش باشيم
ناز گيسوى كسي وقت تماشاي غروب
دست باد و من و دل فكر گناهش باشيم
قاصدك هان! چه شده؟ از كه خبر آوردي؟
نفسي نيست دگر چشم به راهش باشيم!
چشم زيباي كسي باشد و آشوب كند
من و دل سينه سپر، مرد سپاهش باشيم
يك نَفَر نيست در اين شهر دل از ما ببرد
وقت دلتنگي و اندوه پناهش باشیم
همیشه همینطور بوده ، دوستت دارم هایمان را میریزیم به پای کسی که هیچوقت نمیفهمد دوستش داشته ایم...
که چقدر از جان گذشته ایم..
که چقدر برایشان له شده ایم...
می آیند ، می مانند و تف می اندازند روی هرچه هست و نیست و میروند و ما مات می مانیم ...
و خم میشویم...
و آدم یک دفعه بار و بندیل را جمع میکند و برای همیشه به جایی میرود که نه نامی دارد نه نشانی ...
که حداقل خیالمان راحت است که جمله ی خاک بر سر " دوستت دارم " می ماند برای کسانی که عشق را بلند فریاد میزنند و الا ما و کجا و آن ؟!
از شما پنهان نیست ، من خود رفته ام...
دور تر از هرآنچه که نشانی از تو باشد...