بیوگرافی من
دختری هستم 20ساله
از دیار آشنایی آمدم
همان دیاری که اکثریت جوانان ما در آن روزگار سپری میکنند
با خود میگویی سن زیادی ندارم .میگویی جوری سخن میگویم که انگار50ساله هستم؟
اما مهم نگرش ماست...
بیا از این دید به سن من نگاه کن
20سال یعنی همان
240ماه
یعنی 7200روز
یعنی 86400ساعت
یعنی 5184000دقیقه
یعنی 311040000ثانیه
درد هایم را به ثانیه حساب کنم بی انصافی کرده ام؟قبول
به دقیقه حساب کنم منطقی نیست؟قبول
به ساعت چه؟گزاف گویی ست؟باشه اینم قبول
به روز هم حساب نمیکنم
اما خودمانیم
ینوده ته ماه بیاید و تمامش خوش بوده باشم
به ماه حساب کنیم240میشود
کم است؟
همین حالا تا240بشمار.....
یالا دیگه
دیدی
شمردن این عدد طاقت فرساست
چه برسد ک با شمارش هر عدد زجر بکشی،غصه بخوری،دلت گرفته باشد،
آری20ساله ی240ماهه درد هستم
دلم لک زده برای یک خواب عمیق؛ از آن خوابهایی که آدم را فرسنگها و دنیاها از خودش دور میکنند، از آنهایی که آدم خودش را و هستیاش را در سیاهی و سکون و سکوتشان به فراموشی میسپارد و در آن خلاء بیپایانشان غوطه میخورد. شبهای زیادی است که آرزوی چنین خوابی روی دلم سنگینی میکند اما از تقدیر بد در دام بیداری گرفتار شدهام؛ مویرگهای چشمانم دیگر تحمل روشنایی را ندارند، سپیدی اندکشان خونآلود شده و کمکم درد چشم به سراغم میآید.
از ته دل میخواهم که به بستر بروم چشمانم را ببندم و به خوابی عمیق بروم اما چیزی از درون به روح چنگ میاندازد و مانع میشود. هفتههاست که این شبح مرموز تمام شب مرا بیدار نگه میدارد تا آن جا که دیگر جسمم تاب نمیآورد و به خواب که نه، از حال میرود و زمانی به هوش میآید که باقی زندگان دنیا ساعتهاست که زندگی روزمرهشان را آغاز کردهاند. کمکم دارم شبیه زامبیها در فیلمهای هالیوودی میشوم، همانها که جسم و روحشان هزار پاره شده اما هنوز حلقهی وصلشان پابرجاست و جایی در میان دنیای مردگان و زندگان لنگ در هوا معلق ماندهاند!