پیش 6 سال - ترجمه

دلم لک زده برای یک خواب عمیق؛ از آن خواب‌هایی که آدم را فرسنگ‌ها و دنیاها از خودش دور می‌کنند، از آن‌هایی که آدم خودش را و هستی‌اش را در سیاهی و سکون و سکوت‌شان به فراموشی می‌سپارد و در آن خلاء بی‌پایان‌شان غوطه می‌خورد. شب‌های زیادی است که آرزوی چنین خوابی روی دلم سنگینی می‌کند اما از تقدیر بد در دام بیداری گرفتار شده‌ام؛ موی‌رگ‌های چشمانم دیگر تحمل روشنایی را ندارند، سپیدی اندک‌شان خون‌آلود شده و کم‌کم درد چشم به سراغم می‌آید.

از ته دل می‌خواهم که به بستر بروم چشمانم را ببندم و به خوابی عمیق بروم اما چیزی از درون به روح چنگ می‌اندازد و مانع می‌شود. هفته‌هاست که این شبح مرموز تمام شب مرا بیدار نگه می‌دارد تا آن جا که دیگر جسمم تاب نمی‌آورد و به خواب که نه، از حال می‌رود و زمانی به هوش می‌آید که باقی زندگان دنیا ساعت‌هاست که زندگی روزمره‌شان را آغاز کرده‌اند. کم‌کم دارم شبیه زامبی‌ها در فیلم‌های هالیوودی می‌شوم، همان‌ها که جسم و روح‌شان هزار پاره شده اما هنوز حلقه‌ی وصل‌شان پابرجاست و جایی در میان دنیای مردگان و زندگان لنگ در هوا معلق مانده‌اند!

پسند