ا" گاهی "
گاهی می شود
آنقدر قاب گرفت تمام بدبختی را
تا موزه دار شهر بلا دیدگان شوی
گاهی می شود
آنقدر بیگناه مجازات شد
تا اسکلت آزمایشگاه دبستان شوی
گاهی می شود
آنقدر بار بر دوشت نهند
تا قاطر چموش بیابان شوی
گاهی می شود
آنقدر پل پیروزی ساخت
که برتر ز مرد سد ساز میدان شوی
گاهی که می شود
کمی نفس کشید
هنگام عبور ذرات معلق آقاست
گاهی که می شود
کمی تبسم داشت
هنگام عزای خماری معرق آقاست
گاهی که می شود
دستی به کار داشت
هنگام بازی اخراج و معلق آقاست
گاهی نمی شود دردی که می رود
از ماتمی دگر آسوده جان شوی
تا مسلخی به پا در بیرق آقاست
سیاه سفید / ص 77
" مثنوی "
اف به این زمانه که دست ریاکاران است
تف به هر که گرمی بازار دقل کاران است
افسوس
بساط رنگی خود فروشان پست مایه
تا بزرگی وسعت دید چشمان است
راستی چرا ؟
عوام پسند ظاهر فریب ، حاکم
محکوم رنگ بیرنگی مستان است
چرا چراغ میکده ها خاموش
پر نور حیاط مجلس دزدان است
چرا نماز ما مردود
مقبول ریای مبتذل آنان است
راستی مردانه ی مردان مغلوب
غالب دروغ نامردان است
چرا بساط رنگی خودفروشان پست مایه
تا بزرگی وسعت دید چشمان است
من طرد شده ی جمعی چون مور پراکنده
آنجا که ریا و رنگ تا فرق سر آکنده
همرنگ جماعت شاه و بیداد ستیز بنده
آزاد شدم هر چند
تنها و سراینده
این مثنوی درد است
دردی است فزاینده
اما ، اما
در گوشه کنار شهر
در کوچه ی بینایی
آن جا که همه جمعند
در خلوت تنهایی
حاکم می و پیمانه است
محکوم شکیبایی است
آن جا همه یکرنگند
بیرنگی و زیبایی است
سیاه سفید / ص 74