حالم خراب تر از خراب های خرابه های جهان
چشمم کورتر از کورهای ماردزاد جهان
دستم بسته تر از زندانی های سیاهچال های حهان
پایم دربندتر از عاشقان مجنون وار پای بسته ی جهان
وجدانم پردرد تر از قاتلان پشیمان جهان
فقط یک چیز می خواهم
دستم را بگیری و با خود ببری از دنیای تنهایی هایم و دلم را تقدیم آسمان کنی
واین حس گزنده ی روزافزای را دیگر از من دریغم بداری
تنهایی هایم را دور خودم سفت می پیچم تا سردم نشود از باد رسواگر پاییزی
دلم را سفت می گیرم تا نلغزد روی دست پرخش برگ هایی که نوبتشان تمام شده
چشم هایم را می بندم و در ذهنم افق پیوند جاودانه ای را تماشا میکنم
دل می بندم به آینده ای که شاید در آن آدم های جدیدی باشند که ندیده باشند چگونه هوای پاییز دزد نه سلامتی ام بلکه قلب دست نخورده ام شد
نه عشق نه
هر هوس هر هیجان که عشق نیست
پاییز شاید برای من اینگونه باشد که عاشق نمی کند ُٰ بیمار می کند
بیمارم کرد و من را بعد بیماری احساس می کنم دارد عاشقم می کند.
من اهل شهر دلمردگانم شهر گمشدگان
د هی پراکنده شان حاصل چشمان پراکندهست ذهن های پراکنده
عمر های کوتاه یا درازشان سراسر سرگردانیست
گمگشتگان روزگار گاه پیدا می شوند اما دنیا دلرباتر است
چرخ گردان زمین گردان دنیا گردان
شگفتم از کسانی که سرگیجه نگرفتند گم نشدند
کجاست چراغ هی سبز شهر پیداشدگان کسانی که تب گردش نگرفتدشان
کجاست آینه های دلشان که بی زنگارست و چراغ های ذهنشان کهاف را روشن می کند
دل سپرده ی آنجایم آرزویم آنجاست
اما چگونه بروم وقتی حرکت قطارهای شهر ما به سوی آنجا همیشه لغو می شود از بی مسافری.
از خودمه نظر بدید لطفا