من اهل شهر دلمردگانم شهر گمشدگان
د هی پراکنده شان حاصل چشمان پراکندهست ذهن های پراکنده
عمر های کوتاه یا درازشان سراسر سرگردانیست
گمگشتگان روزگار گاه پیدا می شوند اما دنیا دلرباتر است
چرخ گردان زمین گردان دنیا گردان
شگفتم از کسانی که سرگیجه نگرفتند گم نشدند
کجاست چراغ هی سبز شهر پیداشدگان کسانی که تب گردش نگرفتدشان
کجاست آینه های دلشان که بی زنگارست و چراغ های ذهنشان کهاف را روشن می کند
دل سپرده ی آنجایم آرزویم آنجاست
اما چگونه بروم وقتی حرکت قطارهای شهر ما به سوی آنجا همیشه لغو می شود از بی مسافری.
از خودمه نظر بدید لطفا

پسند