یک روزمن وخدا روی ماسه ها قدم میزدیم وقتی پشت سرم رانگاه کردم جای دو رد پا دیدم رفتیم جلوتر به تپه ماسه های ناهموار سختی رسیدیم پشت سر که نگاه کردم دیدم فقط یک ردپا است به خدا گلایه کردم چرامن را دراین شرایط سخت تنها گذاشتی خدا گفت نه عزیزم تو الان در اغوش منی ان ردپاها از ان منه