چه شب بدی ست امشب ، که ستاره سو ندارد
گل کاغذی ست شب بو ، که بهار و بو ندارد
چه شده ست ماه ما را که خلاف آن شب ، امشب
ز جمال و جلوه افتاده و رنگ و بو ندارد ؟
به هوای مهربانی ، به تو کرده روی و هرگز
به عتاب و مهربانی ، دلم از تو خو ندارد
ز کرشمه ی زلالت ، ره منزلی نشان ده
به کسی که بی تو راهی ، سوی هیچ سو ندارد
دل من ، اگر تو جامش ندهی ز مهر ، چاره
به جز آن که سنگ کوبد به سرِ سبو ، ندارد
به کسی که با تو هر شب ، همه شوقِ گفتگو بود
چه رسیده است کامشب سرِ گفت و گو ندارد ؟
چه نوازد و چه سازد ، به جز از نوای گریه
نِی خسته ای که جز بغض تو در گلو ندارد ؟
ره زندگی نشان ده ، به کسی که مرده در من
که حیات بی تو ، راهی به حریم او ندارد
ز تمام بودنیها ، تو همین از آن من باش
که به غیر با تو بودن ، دلم آرزو ندارد ..
zari
Delete Comment
Are you sure that you want to delete this comment ?