#داستانی زیبا....
من خیلی #خوشحال بودم! من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم #دختر فوق العاده ای بود…
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون #دختر ، #زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین #عروسی..!
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت:
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو…………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم…
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…
بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه فوووری خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم
به خانواده ما خوش اومدی !!!
فد کی
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟
♥️ђค๓เ๔♥️
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟
جوادیان
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟
♥️ђค๓เ๔♥️
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟