پیش 7 سال - ترجمه

چندسال بعد...
در یک روز زمستانی..
درخیابانی شـــلوغ..
آرام و بی صدا..
از کنارهم رد میشویم...
بوی عطر آشنایی ب مشامم میخورد..
بویی از جنس غم..
بغض گلویم راچنگ میزند
ناگهان..
صدایم میکنی...
می ایستم..
مثل دوران نوجوانی 
دخترکی شاد ...
انگار بار غم تمام این سالها
از دوشم خالی میشود ...
برمیگردم..
لبخند رو لبم بغض میشود
دخترکی کوچک هم نام من را صدامیکنی
روی زمین افتاده و گریه میکند...
بغض میکنم
گوشه ای می ایستم
و نگاه میکنم به تو و دخترکی کوچک هم نام من...
چقدر دیر شده...
چقد دیر رسیده ام...
دخترکت هم نام من شده..
وتو میخندی ...
و تو خوشبخت خوشبختی..
و من...تنهاوتنهاتر...
وخیره به تو ..
شایدهم عاشق تر

پسند