بارون میومد...
بهش گفتم بیا بریم زیر بارون...
دیدم کل تنش لرزید
انگار که بهش گفتم بیا بریم تو دل آتیش...
گفتم چرا انقدر ترسیدی؟
مگه بارونم ترس داره؟
گفت:نه بارون ترس نداره،اما یه روزی میرسه خاطره ای که باهاش ساختی خیلی ترسناک میشه،خفت میکنه...
از زیر بارون قدم زدن میترسید
از برف بازی میترسید
از بوسیدن میترسید
و فهمیدم که تو زندگی هر کسی یه نفر وارد زندگیش میشه که باعث میشه اون آدم بعد رفتنش از خیلی چیز ها بترسه...
از بارون...
از برف...
از بوسه...
از پاییز....