دنبال سکه می گردم
می خواهم به گذشته ها زنگ بزنم
به روزهای خوب
به دل های بزرگ
به جوانی مادرم
به جوانی پدرم
به کودکی که کوچه ها را خاطره کرد
می خواهم زنگ بزنم
به دوچرخه ی خسته ام
به مسیر مدرسه ام
که خنده های مرا فراموش کرده
به نیمکت های پر از یادگاری مهر
به زمستانی که با زمین قهر نبود
به چراغ نفتی رنگ و رو رفته ای
که همه ی ما را
با عشق دور هم جمع می کرد
اما می دانم آن خاطره ها از آن محل
کوچ کرده اند
می دانم هیچ سکه ای
در هیچ گوشی تلفنی
دیگر مرا به آن روزها وصل نخواهد کرد..
⚘⚘
تا هیجده سالگی که مدرسه نذاشت صبحا بخابیم،
تا بیست و هشت سالگی استرس کار و پول دراوردن و اینده،
بعدش بچه دار میشیم و تا سی و پنج سالگی هم گریه بچه نمیزاره بخابیم،
تا پنجاه سالگی هم باید باید صبحا زود بیدار شیم بچمون رو بفرستیم مدرسه،
تا شصت و پنج سالگی هم که از درد بیماری نمیتونیم بخابیم،
بعدشم که میمیریم :/
شانس ما تا بیایم بخوابیم یکی میاد پیس پیس فاتحه میخونه میزنه به سنگ قبرمون بیدارمون میکنه..