دربغ و درد که از کید فتنهٔ گردون
بشد صبوری ازما چوشد صبوری ما
دریغ از آن دل آگاه و خاطر دانا
که بردرند ز غم جامه صبوری ما
صبوری آن ملک شاعران طوس برفت
به خانقاه غم آمد دل سروری ما
تنم بسوخت ز اندوه هجر و دوری او
چگونه ساخت ندانم به هجر و دوری ما
چو نور باصره امد ز چشم ما پنهان
فغان و ناله که شد دور دور کوری ما
بهار با دل غمگین خود چنین می گفت
که مصرعی است به تاریخ او ضروری ما
سری ز جان برآورد و این چنین بهسرود
بشد صبوری از ما چو شد صبوری ما
سکته کرد و مرد ایرج میرزا
قلب ما افسرد ایرج میرزا
بود مانند می صاف طهور
خالی از هر درد ایرج میرزا
سعدی ای نو بود و چون سعدی به دهر
شعر نو آورد ایرج میرزا
از دل یاران به اشعار لطیف
زنگ غم بسترد ایرج میرزا
دائما در شادی یاران خویش
پای میافشرد ایرج میرزا
برخلاف آخر ز مرگ خویشتن
خلق را آزرد ایرج میرزا
ای دریغا کانچه را آورده بود
رفت و با خود برد ایرج میرزا
گورکن فضل و ادب را گل گرفت
چون به گل بسپرد ایرج میرزا
سکته کرد و از پس پنجاه و پنج
لحظهای نشمرد ایرج میرزا
مرد آسان لیک مشکل کردکار
بر بزرگ و خرد ایرج میرزا
گفت بهر سال تاریخش بهار:
وه چه راحت مرد ایرج میرزا
مهربان و با وفا
نسترن
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟