دیروز را ورق می زنم و خاطرات گذشته را مرور می کنم .
در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگها را از لابلای صفحات پاییزی می شنوم و التماس شاخه ها را که در حسرت دستهای سبز تو مانده اند.
کم کم به این باور می رسم که سرنوشت ، نثر ساده ایست از حسرت و اشک که حرفی برای گفتن ندارد.
به صفحات بهاری با تو بودن می رسم . بنفشه هایی که از بالای واژه ها سر می زنند و
چشمان \" تـــــــو\" را بهانه کرده اند.
و باز هم تنایی و غم و هزاران هزار ناله
آه از دست تو شب که همه را حیران خود کرده ای
که من خود نیز به گونه ای دیگر از تو و تاریکیت خاطره دارم و حال از ان خاطرات گریزان
نمیدانم که دوست دارم باز به آن شبها برگردم یا نه
باز امشب ماه من چهره ز من ربوده است
باز از منظره خانه کسی شاخه گلی ربوده است
همیشه اروم و خندون
بانوی کویر
Yorum Sil
Bu yorumu silmek istediğinizden emin misiniz?