همين امشب برای پيری پروانه می رقصم!
به شوق مرگ خيس و كال خود دزدانه می رقصم!
برای استخوان پوك و نمدارم كه خو كرده است
به موج مور مور گنگ موريّانه می رقصم!
دلم در كفش های كودكی بی كفش جا مانده
به بوی پنجه های خونی اش تا خانه می رقصم!
اگر آتش شوم ا مشب،به عشق هر چه ليلايی است
دوباره در سكوت چشم يك ديوانه می رقصم!
صدای دف از آن سو می چكد در گوش باد آيا
خدا فهميده من با بال های شانه می رقصم؟
«كسی دارد نمی آيد» كسی همرنگ بی رنگی
و من همدوش شعر و شيون و پيمانه می رقصم!
دوباره «نيچه» از رگ های «زرتشت» آيه می خواند:
«خدا مرده است» در تكرار اين افسانه می رقصم!
زنی اين جا شكست و كودكی هويّتش گم شد
به پاس هر چه نامرد است،من مردانه می رقصم!
وقتی به پایان می رسد تردید در من
سر می کشد فوّاره ی خورشید در من
بوی سفال کوچه های خیس دیروز
گل می کند با نم نمی جاوید در من
یادش بخیر آن روزهای سرخ سرکش
وقتی خدا فریاد می بارید در من
وقتی که با کِل آیه هایِ وحشیِ باد
در رقص می آمد تب توحید در من
پر می شدم از لحظه های گنگ احساس
مهتاب پیر آیینه می پاشید درمن
چشمان گیج حضرت خیّام می ریخت
یک جرعه می ،با نغمه ی ناهید در من
شمس از نگاهم فتنه فتنه مست می شد
بوی تب تبریز می پیچید در من
دف دف تنم در های وهویی سرخ می سوخت
عطر شب قونیّه می رقصید در من
از بوسه های سرکش احساس لبریز
جان می گرفت آیینه ی جمشید در من
یادش بخیر آن لحظه های سبز دیروز
ای کاش باز امّید می رویید در من !
ورق می خورد شب با پنجه ی تقدیر در باران
و می رقصید عطر ِکالِ کاجِ پیر در باران
نگاهِ برکه سرشاراز تبِ رویایِ وارونه
و می رویید از ژرفایِ آن تصویر در باران
تمامِ شهرآن شب بویِ عزراییل تف می کرد
دوباره غسل تعمید و من و تکفیر در باران
میان چشم ها مانده است سرگردان هزاران سال
خمارِ خواب هایِ خیس وبی تعبیر در باران
دل و یک گوشوارِ کاغذی– انگیزه ی بودن-
و من ، باران ندیده دختری دلگیر در باران
صدایِ خیسِ مردی در گلوی تار می روئید
کسی مثلِ خودم، مثلِ خودش درگیر در باران
به جرمِ بی گناهی دارهای چشم ها می دوخت
به سر تا پایِ من یک دردِ دامنگیر در باران
غمی کم کم خودش را در رگِ دیوانه ام می ریخت
جنون بود و تبِ رقّاصیِ زنجیر در باران
هزاران شعله در گل پایه هایِ تختِ جم می خواند
دوباره قصّهی تائیسِ بی تقصیر در باران
کسی می سوخت در من بال هایش را که روئین تن
صفا می کرد با زال و فریبِ تیر در باران
جنون بود آن شب وآئینه ای صد پاره در دستم
و من حل می شدم با آیه ی تکثیر در باران...
از تنِِ گُر گرفته ى کوچه، بوىِ دردى غریب مى بارد
بغضِ کمرنگ و دودىِ مهتاب، لحظه لحظه اُریب مى بارد
اوّلین ناخلف– پدرآدم- شد سراسیمه بازهم تا دید
از نگاهِ بهشتىِ حوّا آیه درآیه سیب مى بارد
رو به بن بست چشم ها امشب، سایه ها مى چکند از دیوار
جاىِ خورشید از لب عیسى، شعله شعله صلیب مى بارد
عطرِ کالِ سپیده مى جوشد کَم کَمَک در رگِ شبِ خسته
از دلِ پنجه ى صنوبرها شوق«أمَّن یُجیب» مى بارد
من پر از حسّ رویشم،انگار در تنم جویبارِ خورشید است
آیه هاى مذابِ فریادم درهبوطى نجیب مى بارد
شیهه ى ارغوانى دردى مى کشد پنجه بر سر و رویم
باز باید بکوچم،اینجا ازآسمان هم فریب مى بارد
من کدامین گناه جاویدم،اى خداى همیشه طوفانى؟
من گناهِ نگاهِ سبز تواَم،بغضم امشب عجیب مى بارد
آى مردم دف مرا بدهید! پنجه هایم دوباره تب دارند
نى لبک زن بزن، که آوایت از گلوى حبیب مى بارد
از تنِ گُر گرفته ى کوچه، باز دردى غریب مى بارد
بغضِ کمرنگ و دودىِ مهتاب، لحظه لحظه اُریب مى بارد!
ساينا
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟
◄ شــــــــهریـــــــار
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟
رها مغموم
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟