عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد؟
با نسیم سحری دشت پراز لاله شکفت
سرسربسته چرا اینهمه رسوا دارد؟
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد
بس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویند:
قطره ایی قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازی است که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد
عقل درس حذر از عشق به دل ها می داد زیر لب گفت دلم خسته نباشی استاد