دختر کوچولو وارد بقالي
شد و کاغذ به طرف
بقال دراز کرد و گفت ؛
مامانم گفته چيزهايي که
در اين ليست نوشته رو
بهم بدي ، اينم پولش ...
بقال کاغذ را گرفت و
ليست نوشته شده در
کاغذ را فراهم کرد و به
دست دختر بچه داد ، بعد
لبخندي زد و گفت ؛ چون
دختر خوبي هستي و به
حرف مادرت گوش ميدي
ميتوني يک مشت
شکلات به عنوان جايزه
برداري ...
ولي دختر کوچولو از
جاي خودش تکان نخورد
مرد بقال که احساس
کرد دختر بچه براي
بر داشتن شکلات ها
خجالت ميکشه گفت ؛
\" دخترم ! خجالت نکش ، بيا
جلو خودت شکلاتها را
بردار \" دخترک پاسخ داد ؛
\" عمو ! نمي خوام خودم
شکلاتها را بردارم ،
نميشه شما بهم بدين ؟\"
بقال با تعجب پرسيد؛
چرا دخترم ؟
مگه چه فرقي ميکنه ؟
و دخترک با خنده اي
کودکانه گفت ؛ اخه مشت
شما از مشت من
بزرگتره !
خدايااااااااااااااااااااااا تو
مشتات بزرگتره
ميشه از رحمت وجود و
کرمت به اندازه مشتاي
خودت بهمون ببخشي
نه به اندازه مشتاي کوچک ما
دعا ميکنم ...
براي تو ...
براي خودم ...
براي همه مان ...
کسي چه ميداند ...
شايد خدا دسته جمعي
نگاهمان کرد
دعا ميکنم
براي دلهايمان ...
براي چشم هايمان ...
براي گريه ها و
خنده هايمان ...
دعا ميکنم ...
مهربان خداي من !!!
ميدانم که تا آسمان
راهي نيست ولي تا
آسماني شدن راه بسيار
است ، اين دستهاي
خالي به سوي تو بلند
ميشود ما بي سليقه ايم
طلب آب و نان ميکنيم تو
خود اي خزانه دار بخششها،
بهترين ها را
برايمان محقق کن
آمين يارب االعالمين

پسند