نامه ای از خانۀ سالمندان

تیک تاک ساعت اینجا مرا یاد تو می اندازد
پسر کوچک من یادت نیست
تا سحر بر سر بالین تو بیدار نشستم
که مبادا پشه ای
بزند نیش بر آن صورتِ زیبای تو فرزندِ گلم
یا که در نیمۀ شب ها نکند شیر بخواهی
و من از گریه و بی تابی تو
خواب ، وغافل باشم
پسر دلبندم
من در اینجا پدری می بینم
که به تنهایی خود می گِرید
مادری گوشۀ دیوار پریشان وضعیف
خیره بر سقف
و شاید مرگ است
حال و احساسِ همه طوفانیست
و به هر ثانیه یک عُمر تلاطم دارد
سوز این حالِ غریب
می زند طعنه به سرمای وجود
و چه اینجا سرد است
وای انگار زمستان شده است
نکند خوب نپوشی تو لباس
نکند خوب نپوشی تو لباس
تمام تنشِ ذهن من است
چون که در لرزشِ دستانِ نحیفم انگار
نیست دیگر که توانی به پرستاری تو
من در این حالِ ضعیف
من در این حالِ به ظاهر دَم مرگ
از خدا میخواهم
برود خار به چشمم اما
نرود خار به پای تو عزیز مادر

تقدیم به تمام والدین بی ملاقاتی

در آسایشگاه سالمندان...

پسند