ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی.............عراقی
جواب استاد شهریار به این شعر
رهی از نوای نایم بزن و هوای نایی
که دمی چو نی بنالم به نوای بینوایی
به همان فریب طفلی، طرب جوانی از من
به چه جادویی جُدا شد که امان از این جدایی
چه دلی که بر جبینش همه داغ بی نصیبی
چه گلی که بر نگینش همه نقش بی وفایی
به طبابتی که دانی بفرست درد عشقم
به علاج بی‌طبیبی و دوای بی‌دوایی
به خلوص خلوت شب که بر آر سر ز خوابم
به صفای اصفیا و به ولای اولیایی
در بارگاه نازم بگشا به رخ که آنجا
نه نیاز خودفروشی نه نماز خودنمایی
چه مقام کبریایی که فقیر خاکسارش
سر سروری برآرد به‌مقام کبریایی
من اگر چه بندگی را به‌خدا رسانده باشم
همه بنده‌ام خدایا به تو می‌رسد خدایی
به کمند خود که صید دل عاشقان مسکین
به‌نواز از آن اسیری برهان از این رهایی
به‌ستاره‌ای سحر کن ره وادی شب من
که سپیده سر بر آرم به دیار روشنایی
به نوید آشنا و به صدای پای عاشق
در و دشت، نینوا کن به نوای آشنایی
به طواف کعبه، سنگ محک ریاضتت بود
که جدا شدیم از هم من و زاهد ریایی
بکشان به عاشقانم که کشی به جرم عشقم
مگرم نه وعده دادی که کشی و بر سر آیی
غزل \"عراقی\" ای دل نه چنان دمی گرفته است
که تو دم زدن توانی دگر از غزل‌سرایی
شب هجر بود و شمعم به زبان شعله می‌گفت
تو به‌سوز شهریارا که تو سازگار مایی
استاد شهریار

پسند