زمین خوردم...
شبی نبود که تا صبحدم قدم نزدم
پس از تو من مژهای تا سحر به هم نزدم
هنوز جوهره اشک من نخشکیده است
چرا که حرف دلم را به این قلم نزدم
هزار بار زمین خوردم و بلند شدم
هزار بار غرورم شکست و دم نزدم
اگرچه روزی من شعرهای آشفته است
ردیفِ قافیهها را ولی به هم نزدم
گلایههای دلم را نگفتهام به کسی
به شکوه حرفی از این رنج بیش و کم نزدم
دلیل گریه بیاختیار من این است:
که سرنوشت خودم را خودم رقم نزدم
ساسان36
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟