پیش 9 سال - ترجمه

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !... اندکی پیشتر اَی ... اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!... ... زیر چشمی به خدا می نگریست !... محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست .... نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!.... بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!... به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه ... من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!.... اَدم ،.. کوله اش را بر داشت ... خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین ... آه .... بنده غمگین اَدم!... در میان لحظه ی جانکاه ، هبوط ... زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!! نازنینم اَدم .... نبری از یادم ؟؟!!!!....

پسند