کاش هرگز بزرگ نمی شدم ... رویاهایم گم شده اند

منتظر یک اتفاق ... دلم می خواهد یک روز کامل بر روی اوج همان تپه های کودکی بایستم .
بایستم و تنها بنگرم ... شاید در دنیا معجزه ای برپا شود .
دیگر نمی دانم چگونه فریاد کنم ؟
دلم می خواهد برود به کودکی .
روی تپه ی خاطره ها دراز بکشد و غلت بخورد .
دل من می خواهد برگردد به کودکی های صاف و روی تپه دراز بکشد و به خدا فکر کند .
دلم می خواهد برای یک لحظه برگردم به آن گذشته ها که روی تپه می نشستم و چشمهایم را می بستم و به ابرها می رفتم .
دلم برای گذشته ها و کودکی تنگ شده ...
بزرگ شدم و حصار تنهایی تنگ تر و تنگ تر
بزرگ شدم و دلم نازک و نازک تر
بزرگ شدم و خدا کم رنگ تر و کم رنگ تر
بزرگ شدم و خاطره ها دلتنگ تر و دلتنگ تر
کودکی کوچک بود و کوتاه اما دلی بود مرا به اندازه ی یک دنیا
کاش هرگز بزرگ نمی شدم
می نشینم در بر پنجره ای خاکی ... خودم را روی همان تپه ی کودکی تصور می کنم و افکارم را با کودکی هایم پیوند می زنم .

پسند