پیش از اینها خاطرم دلگیر بود،از خدا در ذهنم این تصویر بود...
آن خدا بی رحم بود و خشمگین،خانه اش در آسمان دور از زمین...
بود اما در میان ما نبود،مهربان و ساده و زیبا نبود...
هرچه می پرسیدم از خود از خدا،از زمین،از آسمان ،از ابرها...
زود می گفتند این كار خداست،پرس و جو از كار او كاری خطاست...
تا ببندی چشم ، كورت می كند،تا شدی نزدیك ، دورت می كند...
كج گشودی دست ، سنگت می كند،كج نهادی پای لنگت می كند...
نیت من در نماز و در دعا،ترس بود و وحشت از خشم خدا...
تا كه یك شب دست در دست پدر،راه افتادم به قصد یك سفر...
در میان راه در یك روستا،خانه ای دیدم خوب و آشنا...
زود پرسیدم پدر اینجا كجاست؟؟؟گفت اینجا خانه خوب خداست...
گفت اینجا می شود یك لحظه ماند،گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند...
با وضویی دست و رویی تازه كرد،گفتمش پس آن خدای خشمگین...
خانه اش اینجاست ! اینجا در زمین ؟گفت آری خانه او بی ریاست...
فرش هایش از گلیم و بوریاست،مهربان و ساده و بی كینه است...
مثل نوری در دل آیینه است،می توان با این خدا پرواز كرد...
سفره دل را برایش باز كرد،می شود در باره گل حرف زد...
صاف و ساده مثه بلبل حرف زد،چكه چكه مثه باران حرف زد ...

پسند