هر محرم كه می آید دلم آشوب میشود، ترس میافتد به جانم. میمانم بین انتخاب ها، بین رفتن و ماندن. ترس میآید كه نكند... نكند منی كه هیچ در بساط ندارم، عاقبتم... آه، نكند...
قصه ی اصحاب و جاماندگان و جاگذارندگان و سپاه دشمن و توابین و چه و چه را كه میخوانم و میشنوم، كم میآورم... خفه میشوم...
فكر میكنم به اصحاب، آنها كجا و ما كجا؟!
كه خود امام درباره شان فرموده بودند؛ شبیه شان در هیچ جا و هیچ زمانی نبوده و نخواهد آمد...!
فكر میكنم به آنها كه تا آخر روز در سپاه حضرت بودند ولی رفتند و نماندند.
یا آنها كه بالای تپه ها ایستادند و كشته شدنِ امام را دیدند و گریه كردند اما جلو نیامدند...
یا آنها كه به طمع پول و جایگاه و چه و چه، سعادت ابدی را فروختند...
یا آنها كه ترسیدند و برگشتند...
یا آنها كه...
آدمیزاد است دیگر. هی بالا و پایین میكند خودش را كه اگر بود، كجای قصه بود؟! آنها كه رستگار شدند، چطور بودند؟! آنها كه از اول با امام بودند یا به امام پیوستند، چگونه بودند؟ چه طور زندگی كرده بودند؟! حتماً مسیر را درست رفته بودند كه آخرش آن شد... اما من كجای قصه ام؟! منی كه مسلماً بی خطا نیستم و كج رفتن ها داشته ام. فكر كه كنم،‌ میشود كه قالب تهی كنم از ترس... اما انگار راه گذاشته اند برای این وقت های مثل منی، كه دلم كمی خوش شود و امیدوار...
به قول نفیسه مرشدزاده: محرم ها، آدم از ترس خفه می شد اگر حر نبود...
و همین یك قصه كافی ست برای دل خوش شدن و كمی آرام شدن...
كه امام مان اهل پشت خالی كردن نیست، با دست گشاده می آید به استقبال...

پسند