چقد دنیایی که نمی شناسنت خوبه ...
دنیایی که توش ناشناس باشی ..
مثل اینجا ، کسی قضاوت نمیکنه ! راحت میشه حرف زد ..
من امروز احساس عجز کردم برای بار دوم !
بار اول وقتی دیدم عزیزترینم حالش خوب نیست و نمیتونم کاری براش بکنم که احساس عجز و فلج شدن داشتم بار دومم الان ..
این بار برای خودم ..
نمیتونم کاری کنم که حتی زورکی لبخند بزنم ..
پوزخند است این شکاف زشت . نامش خنده نیست ...
خلاصه اینکه میخوام یه مدت طولانی در حد یک عمر فقط استراحت کنم ..
فقط بخوابم و به هیچی فکر نکنم بس که غمگین و بی حوصله م ..
زودی برمیگردم به حالت اولم .. اما الان رو به راه نیستم ...
آخیش ... یه جا حرفامو گفتم ..
این روزا تو خونه هم کسی رو ندارم که باهاش درد دل کنم دوستام و خونواده م یه جوری ممنوع کردن صحبت کردن از غصه رو ..
که دیگه اگه اینجور ادامه پیدا کنه با خوشحالی تمام یه روز نه چندان دور می ترکم ...
احساس میکنم خدا دوستم نداره .. خدا هم میخواد من خنده هامو گم کنم ..
تا خنده هام پیدا میشن ، یا یه نفر و میاره ، یا یه نفر و می بره ... بازیش گرفته خدا ...

پسند