در تنهایی خود لحظه ها را برایت گریه کردم در بی کسیم برای تو که همه کسانم بودی گریه کردم در حال خندیدن بودم که به یاد خنده های سرد وتلخت گریه کردم در حین دویدن در کوچه های زندگی بودم که نا گاه به یاد لحظه هایی که بودی واکنون نیستی ایستادم وآرام گریه کردم ولی اکنون می خندم آری می خندم به تمام لحظه های بچگانه ای که به خاطرت اشک هایم را قربانی کردم واقعاحيف كه............
پرنیان
به انتهای بودنم رسیده ام، اما اشک نمی ریزم! پنهان شده ام پشت لبخندی که خیلی درد دارد......
Delete Comment
Are you sure that you want to delete this comment ?