آمده ام
آمده ام كه بمانم...
آمده ام تو را دوست داشته باشم
و فقط مال من باشى
از همان آمدن هاىِ خالى از رفتن؛
كه همه جا را
پر كنيم از عاشقانه هايمان
و تمام مردم اين شهر مبهوت بمانند
از اين همه دلدادگى...
تا باور كنند
عشق هنوز زنده است
و ميانِ خاطرات شيرين
باهم بودنمان
نفس میکشد
alireza
Yorum Sil
Bu yorumu silmek istediğinizden emin misiniz?
مهتاب
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان تا سوی جان و دیدگان مشعله ی نظر برم
آمدهام که رهزنم بر سر گنج شه زنم آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف میکند پیش گشاد تیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم
Yorum Sil
Bu yorumu silmek istediğinizden emin misiniz?