یه روز تو جنگل یه شیر و روباه وایستاده بودند و حرف می زدند که یه خرگوشه میاد به شیره میگه چطوری کونی؟
روباهه یه نگاه به شیره میکنه میگه چرا نمی ری بخوریش ؟
شیره میگه ولش کن بابا بچس !
فرداش اینا باز داشتن حرف میزدند که خرگوشه باز میاد به شیره میگه چطوری کونی؟
روباه باز به شیره نگاه میکنه و میگه تو سلطان جنگلی برو بخورش
باز شیره میگه ولش کن بابا بچه س
تا اینکه فرداش خرگوش تا میادو به شیره میگه چطوری کونی روباهه دنبالش میکنه . خرگوشه میره تو یه سوراخ . روباهه تا میره ببینه کجاست کله ش گیر میکنه . خرگوشه هم از اون طرف میادو ترتیب روباهه رو میده .
فرداش روباهه و شیره وایستاده بودن خرگوشه میاد میگه چطورین کونیا !!!
شیره به روباهه میگه چرا نمیری بخوریش ؟
روباهه میگه ولش کن بابا بچس ))