در روزگاران قدیم مردی فرزندی داشت و هر روز به او میگفت پسرم پس از مرگ من برایم خیرات کن نماز بخوان حلالیت بطلب تا که صوابشان بر من رسد ولی پسر هر بار به پدر خود میگفت تو اکنون هم میتوانی کار هایی که میگویی را انجام دهی اما پدر اعتنایی به حرف های پسرش نداشت.
تا اینکه شبی پدر و پسر هر دو از جایی بسیار تاریک میگذشتند چراغ در دست پسر بود و جلو تر از پدر حرکت میکرد در همان لحظه پسر فکر جالبی به سرش زد و چراغ را پشت سر پدر گرفت پدرش بسیار تعجب کرد و از پسرش خواست که چراغ را جلویشان بگیرد تا راه جلویشان روشن شود در همین لحظه پسر دستش را بر روی شانه پدر گذاشت و به او گفت پدر اگر میخواهی جلوی پایت روشن باشد فردایت را امروز بساز
لایک=دمت گرم