بس شنیدم داستان بی کسی
بس شنیدم قصه دلواپسی
قصه عشق از زبان هر کسی
حال بشنو از من این افسانه را
داستان این دل دیوانه را
چمهایش بوی نیرنگ داشت
دل نداشت، سینه ای از سنگ داشت!
با دلم انگار قصد جنگ داشت
گویی از با من نشستن ننگ داشت
کار او آتش زدن من سوختن
من خریدن ناز، اونفروختن
باز آتش بر دلم افروختن
سوختن در عشق را آموختم
آتشی بودم و خاکستر شدم
از غم این عشق مردن باک نیست
خونه دل هر دم خوردن باک نیست
آه میترسم شبی رسوا شوم
بدتر از رسواییم تنها شوم
بر چنین نامردی دل مبند
دوستان گفتند و دل نشنید
خانه¬ای ویرانه¬تر از ویرانه¬ام
من حقیقت نیستم، افسانه¬ام
فاش می¬گویم که من دیوانه¬ام
تا به کی آخر چنین دیوانگی
پیله¬گی بهتر از این پروانه¬گی
گفتم¬اش آرام جانی: گفت نه
گفتم¬اش شیرین زبانی: گفت نه
گفتم¬اش نامهربانی: گفت نه
می¬شود یک شب بمانی: گفت نه
دل شبی دور از خیالش سر نکرد
گفتم¬اش افسوس، او باور نکرد
خود نمی¬دانم خدایا چیستم؟!
یک نفر با من بگوید کیستم!
بس کشیدم آه از دلبردنش
آه اگر آهم بگیرد دامنش
با تمام بی کسی ها ساختم
وای بر من ساده بودم باختم!
گریه کردن تا سحر کار من است
شاهد من چشم بیمار من است
فکر میکردم که او یار من است!
نه، فقط در فکر اذار من است
سید محمدرضا موسوی
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟