بوسه از لبهای تو یعنی رسیدن تا خدا
عاشقی یعنی که بر چشمان دلبر اقتدا
ای که مقهور فتوحات نگاهت گشته ام
گشته ای فائق بر این سودا نویس بی صدا
در زمان خَلق چشمانت خدا هم بغض کرد
من که می دانم چه می دانست ربٌ له فدا
از تولّد اشرف المخلوق این عالم شدی
ذکر حُسن الخالقین آمد خلایق را ندا
انقلابی در درون سینه برپا کرده ای
با نگاهی مخملی در جان من شد کودتا
با کدامین فتنه می خواهی مراشاعر کنی ؟
موج گیسویت بماند ، هُرم آغوشت جدا
شهر دل را لشکر زیبائی ات تاراج کرد
دین و ایمانم که غارت گشته بود از ابتدا
بس که غمّازانه و با ناز می گویی سخن
می شوم مبهوت و مسخ از آنهمه ناز وادا
این من دلداده را چشمت به اغما می برد
تا نگاهم می کنی ، عقلم شود ازسر جدا
ای تو شیرینم ، قلم شد تیشه ی فرهاد تو
کَشتی ی احساس من را تا قیامت ناخدا