The fable of the fox and the crow
داستان روباه و کلاغ
One morning a hungry fox was walking in the forest.
يه روز صبح روباه داشت تو جنگل قدم ميزد.
The fox saw a crow on the tree.
روباه يه کلاغ رو بالاي درختي ديد.
The crow had a piece of cheese in his mouth.I love to eat that cheese for breakfast,thought the fox.
کلاغ تکه پنيري در دهان داشت.
من دوس دارم که اون پنيرو برا صبحونه بخورم،روباه با خودش فکر کرد.
He sat under the tree and looked up at the crow.
اون زير درخت نشست و به کلاغ نگاه کرد
What a beautiful bird you are.
چه پرنده ي قشنگي هستي
your feather is as black as night,your eye is as yellow as sun
پرهات به سياهي شبه،چشمات به زردي خورشيد!
but I\'ve heard you can\'t sing.
ولي من شنيدم که تو قادر به خوندن نيستي
If only you could sing you would be the most beautiful bird of all
اگه ميتونستي بخوني،زيباترين پرنده ميشدي
The crow listened and thought The fox is right,I am beautiful.
کلاغ شنيد و با خودش گفت:حق با روباهه
من واقعا زيبا هستم
but what does he mean I can\'t sing?
I can sing as well as other birds
ولي منظورش چيه که من نميتونم بخونم؟
من ميتونم به خوبي هر پرنده اي بخونم
then the crow opened its mouth and said:caw,caw
سپس کلاغ دهنش رو باز کرد و گفت:غار غار
the cheese felt at the ground and the fox ate it
پنير افتاد و روباه خوردش
Thank you for the breakfast,the fox called
روباه گفت:مرسي بابت صبحونه
I see you have a voice but where is your brain?
ميبينم که يه ته صدايي داري ولي
مغزت کو؟