یه روزی درشهرغریب یه دختری بدون مکان وجا برای ماندن میره در خونه آخوند دررا میزنه میگه آخوند تواین شهر غریبم یه شب را اجازه میدی بمانم میگه عیب نداره دخترم بمون نیمه شب این آخونده میخاد تجاوز کنه دختر خودشو ازپنجره پرت می کنه بیرون سه تا مست سرکوچه میبینه می گه این آخوند بود ببین این ها چه بلایی سرم میارن دگ می کنه صبح بیدا میشع می بینه وسط مادر ودختر اون پسره مست هس میگه اگه روزی حاکم این شهر شم وسط کعبه وشهر میخانه ای به پا خاهم کرد که نگویندمست ها زه خدا بی خبرند
تنهام دنبال همدم