خدایا چه کرده ای با من؟!
هیچ وقت این همه تب دار نبوده ام. بی قراری در بند بند وجودم لانه کرده است.خدایا چه کرده ای با من؟
این روزها هر چه آشفتگی است،به جانم افتاده است در هیچ جا بند نمی شوم،به یک آواره می مانم.
دیگر هیچ جا را نمی بینم و دیگر هیچ جاذبه ای جذبم نمی کند.همه جا گذرگاهی بیش نیست،هر چند که دنیا به نسبت خویش یک حقیقت است.
خلوتی باید جست،همین گوشه خوب است،کنار این کبوتر ها که پروازی سپید دارند،دمی راحتم بگذارید.
می خواهم بدانم که لحظه هایم چگونه می گذرد،دریغ که از جوهره ی خویش دورم،شاید به اندازه ی هزاران فرسنگ.
سرم را به دیوار وجودم می کوبم،آهی از اعماق دل و ناله ای جان سوز می کشم.
خدایا!
باز گشته ام امروز !در یاب مرا....
فشار پر شتاب ثانیه ها که در التهاب بی شکیبم ضرب می شوند،هوشیارم می کنند،به گمانم تا تحول و تولدی دوباره راهی نمانده است.
آمده ام دگر باره.
در یاب مرا....