به عشقِ هیچکس ها میخوابم
به هوسِ هیچ هوایی
به هوای هیچ هوسی
میگذارم روزهایِ بی اتفاقِ هفته
بر موازاتِ روزگارِ من
از جسم و روحِ من عبور کنند
هر غروبِ جمعه
قطار زنگ زده ِ لحظه هایم
مثل یک بغضِ آهنین
درست روی گلوگاهِ من ترمز میکند
ایستگاهی متروک
بی هیچ مسافری
و قطاری که بی عشق
نه پایِ کندن دارد
نه جانِ ماندن..
هر غروبِ جمعه
قطارم سوت میکشد
من... دود میشوم