نوشته هایی از جنس تو
از جنس خودت ، همانقدر پاک و عاشق که هرکسی بخواند اشکهای مروارید گونه اش صورتش را میشوید از هرچه دلتنگی است . ساعت ها به یک نقطه خیره میشود و گوشه ی اتاقی تاریک زانوهایش را در آغوش میگیرد ، اخر میدانی داستان دخترکی است که معشوقه اش آن را شکست ، گریه هم دارد گوش دادن به داستانی که بی دلیل عشقت میان راه در بین انسان های نقاب نما دستت رها میکند ، گم میشوی ، کمرنگ میشوی ، آنقدر که حتی خودت هم بودنت را باور نمیکنی . در این شبهای تنهایی باید به گورستانی بروی و فانوس به دست دنبال قبری باشی ، آن وقت در آنچنان آسوده بخوابی که خودت هم مات و مبهوت بمانی و عکس دونفره تان را در دست بگیری و مرور کنی خاطرات لحظه به لحظه ات را آنگاه در این میان قلبت دیگر نخواهد تپید .
میبینی باعث و بانی چه چیزهایی شدی ، نه اصلا میدانی تو هیچ تقصیری نداری ،من تلخ بودم ، سرد بودم ، افسرده بودم اما دوستت داشتم ، و من هم دوست داشتم که یکی باشد پا به پای تمام دیوانگی ام بایستد و جان به دهد و خیابان به خیابان دیونگیمان را زندگی کنیم از اول فصل پاییز تا لحظه ی آخر شب یلدا از شمال تا جنوب تهران را روی جدول های کنار خیابان راه برویم ...
حالا تو نیستی و من کنج اتاقی سرد پشت پنجره منتظر آمدنت هستم ، باران آمد تو نیامدی ، سیل آمد تو نیامدی ، زمستان دارد از راه میرسد نمیخواهی بیایی ؟!!!!!
انتظار کشنده ترین درد جهان است. جان ندارد اما خیلی خوب جان آدمی را میگیرد ، عقل ندارد اما بدجور عقلت را پریشان میکند و روحت را سرگردان کوچه و خیابان .
ساحلsahel
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟