شیخی یک خوشه انگور را به خانه برد و به زن و فرزندانش هرکدام یک دانه داد ... بچه ها گفتند: بابا جان چرا یک دانه؟مرد جواب داد عزیزانم! بقیه اش هم همین مزه را میدهد.
سوالی ساده دارم از حضورت... من آیا زنده ام وقت ظهورت... اگر که آمدی من رفته بودم.... اسیر سال و ماه و هفته بودم..... دعایم کن دوباره جان بگیرم.... بیایم در رکاب تو بمیرم.... یابن الحسن آقا بیا