اینجانب در سال 20 / 2 / 1379 هنگام اذان مغرب اولین گریه را سر دادم و خود را برای شادی ها و مصائب زندگی اماده نمودم و از جمله کسانی بودم که خیلی خیلی زود وارد اجتماع شدم یعنی بنده در 4 ماهگی خانه و کاشانه خود را رها کرده و نیمی از عمر خود را در مهد کودک سپری نمودم خلاصه از همان 4 ماهگی از هفت صبح تا دو بعد از ظهر سر کار بودم . یادم نمی رود نزدیک ظهر که می شد همه ی بچه ها پشت پنجره میرفتیم و چشم انتظار مامان ها و باباهامون . درست مثل زندانی هایی که انتظار ملاقات را میکشند . یکی از بچه ها که قد بلند تر بود و از پنجره میتوانست حیاط را ببیند لحظه به لحظه اطلاع می داد . علی مامانت اومد . حسین ماشین بابات رسید ، عمار ، عمار مامانت نیومد ( خنده بچه ها ) ... خلاصه روزگار خوشی دا شتیم! خداییش زیادی هم بد نبود . بعد هم که رفتیم مدرسه و حال و روزمون شد این !! من یک پیشنهادی به دولت مردان دارم بچه هایی که به مهد رفتند یه تخفیفی به سربازیشان بدهند یا حق اینست که انها را بقول قدیمی ها از اجباری معاف کنند !