خسته از این همه نقابی که هر روز یکی را بر چهره میزنم ، تا روشنی صبح را به شب برسانم…
مگر نبیند رهگذری بغض هر لحظه دیدگانم را .
در جمع سرخوشو هزیان گو به وقت تنهایی منزویو بغض الود.
گوشه ای گز کرده سر خوشو سر مست ز خاطراتی نچندان دور…
گه به لبخندیو گاه به بغضی شکسته سیگاری بر لب شب را به سحر …
هیچ نمانده ، هیچ.
چگونه بگویمت خواستنی ترین که روزگار زندگیم ام گرفت.
خسته ام خسته و هیچ از من برنمی آید.
دوستت دارم و خواهم داشت.
درون خویش با تو زندگی خواهم کرد.