من آن خورشید زر پوشم كه با ظلمت نمی جوشم به جز آغوش دریا را نمی گیرم در آغوشم من آن دیوان پر بارم كه در خود واژه ها دارم درون دشت اندیشه به غیر از گل نمی كارم من آن ابر بهارانم كه از خاشاك بی زارم به جزء بر چهره ی گل ها نمی گریم نمی بارم من آن خنجر به پهلویم كه دردم را نمی گویم به زیر ضربه های غم نیفتد خم به ابرویم نیاز و تو خودم كشتم كه هرگز تا نشه پشتم زدم بر چهره ام سیلی كه هرگز وا نشه مشتم غرور ای ناجی حرمت تو با من پا به پایی كن به هنگام سقوط من تو در من خود نمایی كن مرا اینگونه گر خواهی دلت را آشیانم كن من آن نشكستنی هستم بیا و امتحانم كن